زینب آلبوبیری، ساکن محله کوی کارگران است که عشق برایش خلاصه میشود در دو چیز؛ مامایی و حضرت امیرالمؤمنین! دو وجه متفاوت شخصیت او به هم پیوند میخورد تا دلبستگیاش به حضرت امیر را در قالب رشتهاش نشان بدهد.
زینب حدود ۳ سال در هر ماه ۱۰ روز، زیر سایه حضرت پدر زندگی کرده است. اتاقش رو به گنبد مولا بوده و هر صبح با سلام به حضرت به مطب رفته و مشغول ویزیت رایگان بیماران در درمانگاه آستان مقدس علوی شده است.
یک سلوک عارفانه در محضر حضرت امیر. این گزارش روایت زندگی این بانوی جوان است تا برایمان از دلدادگیاش به حضرت امیر بگوید. از روزگار سختِ تنهایی، غربت، دلدادگی در یک کشور دیگر تا ثابت کند «عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.»
متولد بهار ۱۳۶۱ است. میگوید: «آلبوبیری به معنای خاندان پاکی و دوستی است.» پدر و مادرش اهل خوزستان هستند که در زمان جنگ از دیارشان آواره مشهد شدهاند. کارشناس مامایی و فوق لیسانس تاریخ تمدن دارد. ورودی سال ۸۱ دانشکده پزشکی مشهد در رشته مامایی است.
از سال ۸۷ وارد پژوهشکده بوعلی برای دوران طرحش میشود که راههای تازهای را به روی دانش او میگشاید. حضور در یک مرکز تحقیقاتی او را به یک فرد پرسش محور و محقق تبدیل کرده است که از کنار هیچ مسئلهای آسان نمیگذرد. او طرح تحقیقاتی دو سالهای را با رئیس پژوهشکده پشت سر میگذارد و سپس وارد تحقیقات درباره نوزادان میشود.
طرح تحقیقاتی کمیته امداد «غربالگری زنان سرپرست خانوار و دختران بازمانده از تحصیل» در کشور را کار کرده است
زینب در این گروه با دکتر سعیدی و بسکآبادی کار میکند. آنجا درباره شیردهی نوزاد و مشکلات مادر پس از زایمان تحقیقات خوبی شد. حضور در همایشها و کارگاهها بخشی از تجربیات او برای ادامه مسیرش است. زینب هیچ وقت خودش را محدود به یک رشته و کار خاص نکرده است.
به واسطه زبان عربی و آموختن انگلیسی و روابط عمومی بالا ۲ سال در روابط بینالملل آستان قدس و نشریه حرم فعال بوده است. آشنایی با زائران خارجی برایش جذابیت بالایی داشته است تا انبوهی تجربه از آشنایی با آدمهای مختلف و فرهنگهای متفاوت بیاموزد.
با توجه به رشتهاش سلامت زنان برایش همیشه اولویت داشت و طرح تحقیقاتی کمیته امداد «غربالگری زنان سرپرست خانوار و دختران بازمانده از تحصیل» در کشور را کار کرده است: «از دورترین روستاهای ایران بیمار داشتم و به عنوان یک ماما با مشکلات ریز زنان آشنا شدم.»
در رؤیای کودکی او نقش پزشک را دوست دارد و در بازیهای کودکانهاش همیشه آرزوی بهبود کسانی را دارد که رنجی دارند: «دوست داشتم جراح شوم. اما ذهن من پراکنده کار بود. نقاشی، خوشنویسی و هر دوره هنری را میرفتم. نمیتوانستم تمام توان ذهنیام را برای درس بگذارم. بالاخره مامایی پذیرفته شدم.
با این باور که ماما پزشک زنان میشود. اما مامایی جایی میان پزشکی زنان و پرستاری قرار گرفته است. مامایی مختص بارداری زنان است که از دوران بلوغ تا یائسگی را در بر میگیرد. یک پزشک زنان نمیتواند ۸ ساعت برای یک زن وقت بگذارد تا دردهایش را بکشد و فرزندش را به دنیا بیاورد. این کار ماماست.»
سال ۹۳ رشته تاریخ تمدن دانشگاه فردوسی پذیرفته میشود. در پاسخ به کسانی که برایشان عجیب است که مامایی با تاریخ چطور جور در میآید، میگوید: «علاقه دارم، چون تاریخ به آدم درک میدهد. من با مشورت استادان پایاننامهام را مامایی در آثار پزشکی مسلمانها تا قرن هفتم هجری انتخاب کردم.
پروژه سنگین که یافتههای تازه برای خودم داشت؛ به طور مثال قدیمیها دشوارزایی را چطور مدیریت میکردند. بخوردرمانی، عطر درمانی، طب فشاری و طب سوزنی در دوره ابن سینا بود که حالا از طریق کتابهای خارجی به ما برگشته است.»
زینب در زندگیاش یک مرکز ثقل دارد. هرگاه گذرش به فرودگاه بینالمللی شهید هاشمینژاد مشهد میافتد تنها خاطرهای که در ذهنش مرور میکند، پروازهای مکرر نجف است که او را به شیفت کاری محبوبش در حرم امام علی (ع) میرساند. همه چیز از دوران کودکیاش کلید میخورد.
اشعار امام علی در زمزمههای مادر به جان کودک مینشیند تا در بزرگسالی یک تکیهگاه محکم داشته باشد. زینب میگوید: «از همان کودکی ارادت خاصی به حضرت پدر داشتهام و برای همه خواستههای دخترانهام او را حامی و تکیهگاهم میدیدم.»
وقتی سیره صالحان را میخواندم آرزو داشتم من هم مانند بزرگانی که در نجف خودسازی کردهاند شب و روز را نجف بگذرانم و سیر و سلوک داشته باشم
قلب کوچک زینب بار این مهر را حس میکند. مهری که در همه مشکلات بزرگ و کوچک به دادش میرسد. شبهای امتحان در همه دورههای دبستان، راهنمایی، دبیرستان و کنکور به امیرالمؤمنین متوسل میشود. شنیدن واژه بابا ناخودآگاه ذهنش را به سمت صاحب نام نجف میکشاند تا جانش با او خو بگیرد.
در دوران دانشجویی در تمام لحظات آرام یا بی قرارش با این نام مأنوس بوده است. میگوید: «در دوران دانشجویی دایره دوستانم بر اساس این عشق شکل میگرفت و علاقهام در آنها هم نفوذ داشت و گاهی آنها هم درگیر این عاطفه میشدند. جلسههایی که میرفتم گرد نام او بود.
از خطبههای امیرالمؤمنین تا کلمات قصار و حکمتهای نهجالبلاغه تا بیشتر او را بشناسم. وقتی سیره صالحان را میخواندم آرزو داشتم من هم مانند بزرگانی که در نجف خودسازی کردهاند شب و روز را نجف بگذرانم و سیر و سلوک داشته باشم.»
نام نجف او را بیرمق و عطش دیدار را در دلش بیدارتر میکند. پس از سقوط صدام اولین زیارت رقم میخورد. در سال آخر دانشگاه همراه مادر از سوریه به عراق میرود. خدا میداند چه نجواهایی با حضرت زینب داشت تا بتواند اجازه عتباتش را از بانو بگیرد. حتی سیادت مسئول کاروانشان را هم نشانهای میداند از همراهی حضرت امیر.
میگوید: «اولین لحظهای که چشمم به گنبد افتاد، هرگز از خاطر نمیبرم. اتوبوس از مسیری عبور میکرد که گنبد نمایان بود. به شارع الرسول نزدیک میشدیم و من بی اختیار از جا برخاستم و سه بار تکبیر گفتم. همه وجودم میلرزید و با لهجه عربی که یادگار خوزستان است به حضرت سلام دادم. شیرینی این وصل به قدری بود که همان جا از حضرت خواستم کاری کند که مکرر به دیدارش بیایم.»
پس از پایان دوران دانشجویی و در دوران طرحش، اولین اربعین، خانوادگی راهی نجف میشوند. میگوید: «در حرم امام حسین چشمم به یک درمانگاه افتاد که ایرانیها به آن زیاد رفت وآمد داشتند. کنجکاو شدم که داخلش را ببینم. آنجا پزشکان و پرستاران تهرانی و شیرازی را دیدم که بیمار ویزیت میکردند.
به یکی از پزشکان اطلاع دادم من ماما هستم اگر کمک نیاز دارید، بفرمایید. دکتر استقبال کرد و گفت: «چادرت را بگذار و بیا کمک. مگر نمیبینی که اینجا چقدر بیمار داریم.» هیچ وقت یادم نمیرود که اولین خدمت من به آستان مقدس چقدر شیرین بود. یک سنجاق سینه خدام حضرت ابوالفضل آنجا به من اهدا کردند که خیلی به من چسبید.»
زینب عاشقی را آنجا به چشم میبیند: «بعضی از پزشکان جوری خدمت میکردند که انگار این کار برای بیمار نیست و برای خود حضرت است. انگار که خود حضرت ابوالفضل (ع) کنارش نشسته است و دارد کار او را میبیند.
هر سال اربعین با گروه پزشکی اعزام میشوم. ۳ سال خودجوش میرفتم، ولی ۵ سالی است که با گروه میروم
آنقدر از جان و دل مایه میگذاشتند. این خدمت برکتی به زندگی آدم میآورد. از آن سال دیگر هر سال اربعین با گروه پزشکی اعزام میشوم. ۳ سال خودجوش میرفتم، ولی ۵ سالی است که با گروه میروم و اربعینم ترک نشده است.»
زینب پس از آن سفر باز هم به نجف باز میگردد، با خانواده و با فاصله طولانی ۲ سال! او ادامه میدهد: «نمیتوانستم مقیم نجف شوم و به همین خاطر آرزو داشتم مرد باشم. غافل از اینکه رزق معنوی آدم از جایی میرسد که خودش هیچ دخل و تصرفی در آن ندارد.»
از سال ۹۰ در خیریه امام هادی مشغول به کار میشود. جایی که بسیاری از پزشکان متعهد از بیماران نیازمند پول دریافت نمیکنند.
حدود ۳ سال در آنجا مراجعهکنندگان نیازمند را ویزیت میکند: «شاید در ماه هزار زایمان داشتیم و به شدت فشار کاری بالا بود. اما تجربه خوبی برایم بود که با فرهنگهای مختلف آشنا شوم. از سال ۹۳ من وارد بیمارستان پاستور شدم و کار جدیام را آنجا شروع کردم. این بیمارستان تحت ریاست دکتر انجم شعاع است. همسرشان خانم دکتر انصاری دکتر زنان است. آنجا من را به عنوان بسیج جامعه پزشکی بیمارستان معرفی کردند که باعث آشنایی بیشتر من با دکتر و همسرشان شد.»
زینب در ملاقات حضوری با دکتر انجم شجاع متوجه میشود ارادت دکتر هم به حضرت امیر کمتر از او نیست. ایده اعزام گروه پزشکی در قالب خدمت به عراقیها در نجف آنجا به ذهنش خطور میکند که با رئیس بیمارستان مطرح میکند.
پیگیریها و ترددهایشان به نجف برای تأسیس درمانگاه به جایی نمیرسد تا اینکه به واسطه آشنایی با وکیل آیتا... سیستانی در نجف کار به انجام میرسد. اتاقک کوچکی در گوشهای از باب القبله به آنها واگذار میشود. زینب و دکتر انصاری در قالب طرح ارائه خدمت به زنان نجفی شروع به کار میکنند.
او میگوید: «این پروژه سال ۹۴ شروع شد. من خوشحال بودم که به واسطه حرفه و تخصصم میتوانم خادم حرم آقا باشم. اما این کار بی دردسر نبود. باید حدوده ۱۰ روز در ماه کار و زندگیام را تعطیل میکردم و عازم نجف میشدم. از طرفی پدرم ابتدای امر مخالف بود، اما نمیتوانستم راحت این وصال را رها کنم. به حضرت متوسل شدم و پدرم راضی شد و بعدها به خادمی من در آستان مقدس علوی مباهات میکرد.»
او در اولین اعزام سر از پا نمیشناسد. حس عجیبی دارد. باورش نمیشود به واسطه حرفهاش توانسته چنین توفیقی به دست بیاورد. تخصص زنان در نجف بسیار کم و حضور آنها برای بانوان نجفی بسیار مغتنم است تا جایی که با شروع کارشان روزانه ۹۰ بیمار را ویزیت میکنند.
روز آغاز کارش همزمان با روز ولادت حضرت معصومه (س) است. میگوید: «از خوشحالی افتتاح درمانگاه شیرینی با خود بردیم و توزیع کردیم. من مترجم و رابط میان ایرانیها و عراقیها هم بودم. خرسند از اینکه حس میکردم حضرت پدر از من راضی هستند. تجربه اول حضورم در نجف بسیار بکر بود. انگار در محضر مولا هستم و خواستهام از ایشان محقق شده است.»
خودم را عزیز دردانه حضرت حس میکردم. با تکریم بسیار و محترمانه وارد حرم میشدیم. ما در دارالضیافه امام حسن مجتبی (ع) اسکان داشتیم
به مدت یک سال هر ماه ده روزی ساکن نجف است. خدام بارگاه حضرت امیر عهدهدار میزبانی از آنها هستند. ایاب و ذهاب و انتقال از فرودگاه و حتی خوراکشان بر عهده حرم است. میگوید: «خودم را عزیز دردانه حضرت حس میکردم. با تکریم بسیار و محترمانه وارد حرم میشدیم. ما در دارالضیافه امام حسن مجتبی (ع) اسکان داشتیم.
یک اتاق کوچک و پنجرهای رو به حرم و باب قبله همه دارایی من بود که برای داشتنش سر از پا نمیشناختم. هر روز کبوترهای حرم میهمان پنجره اتاقم بودند و من نواهای قبل از اذان و صدای حرم را میشنیدم. آنقدر نزدیک بودم که از همانجا هم زائر حرم محسوب میشدم.
در اتاقم تا پاسی از شب بیدار و بیقرار حضور در صحن و سرای ایوان نجف بودم. وقتی به حرم میرفتم بی جان از کار طولانی و سنگین روز بودم، ولی دلم نمیآمد به اتاق برگردم. مینشستم گوشهای و کنار مزار حاج ابوالحسن اصفهانی زائران را تماشا و از دیدنشان کیف میکردم.»
او هر روز گرد حرم میگردد و آن را طواف میکند. هر روز رو به ایوان گزارش کار روزانهاش را خدمت حضرت بیان میکند، انگار حضرت کنارش نشسته است. محاورههایش را با جمله «آقاجون امروز اینجور بود...» شروع میکند و از مکالماتش با بیماران میگوید.
یاد آن بانویی میافتد که پس از سه بار سقط همسرش میخواهد به اجبار خانواده ازدواج دوباره کند یا دیگر بیماران! انگار پیک نامهرسانی است که باید حوائج درماندهها و حاجتدارها را به حضرت برساند. از طرفی زینب اصالت خوزستانی دارد و عربی را خوب بلد است. همین هم باعث میشود که گوش شنوای زنهای عرب شود.
بانوانی که از ماجرای دخالتهای مادرشوهر و اقتدار مردانشان برایش میگویند تا روایت دخترزایی و سقطهای مکرر که فشار روحی مضاعفی برایشان دارد.
زینب میگوید: «بسیاری از آنها از نازایی رنج میبردند. تغذیه ناسالم و گازهای شیمیایی دوران صدام آنها را گرفتار یا عقیم کرده بود. شرح حال آنها را هم به مولا میدادم و تمنا میکردم که گره از کارشان بگشاید.»
بانوان خادم حرم همه او را میشناسند و برایش احترام ویژهای قائل هستند. او را میبوسند و سؤالاتشان را از او میپرسند. زینب دلش میخواهد خلوت عاشقانه حرم را از دست ندهد و با گوشه چشم از آقا عذرخواهی میکند و پاسخ سؤالات را میدهد. اما دعای خالصانه آنها و رضایت خادمان حضرت از ذهنش پاک نمیشود.
در درمانگاه او را به نام دکتوره زینب میشناسند. او و دکتر انصاری از ویزیت و خدمت به بیماران خسته نمیشوند. هرکاری که از دستشان ساخته باشد، دریغ ندارند. کاری به وظیفه ندارند بر اساس عشق کار میکنند.
گاهی حتی میشود که بیماران را در مسیر خروج از درمانگاه ویزیت میکنند و گاهی مجبورند با آنها تا محل اسکانشان همقدم شوند و سؤالاتشان را پاسخ بدهند. سخت، اما دلپذیر. میزبانی عراقیها بینظیر است و گاهی آنها را به خانه خود دعوت میکنند. گاهی برایشان غذای محلی هدیه میآورند.
در همه روز و شب مراقب بودم که خطایی نکنم. بررسی اعمال روزانهام مرا به مراقبه وادار کرده بود. نوعی سلوک که آن روزها نمیفهمیدم و حالا حسرتش را میخورم
در کنار این خوشیها دوری از خانواده، تنهایی و غربت درد کمی نیست که کار سخت هم به آن اضافه میشود تا فشار روانی و کاری مضاعف را تجربه کند. دلتنگیهایش را برای خانه و کاشانه به محضر مولا میبرد و از او مدد میگیرد.
میگوید: «گاهی از حضرت عذرخواهی میکردم که حواسم به او نیست. گاهی برایش اینها را مینوشتم، چون حتی قصورم را به زبان نمیتوانستم جاری کنم. در همه روز و شب مراقب بودم که خطایی نکنم. بررسی اعمال روزانهام مرا به مراقبه وادار کرده بود. نوعی سلوک که آن روزها نمیفهمیدم و حالا حسرتش را میخورم.»
گاهی دیدن کاروانهایی از سرزمین مادری خوشحالش میکند. حضور کاروان زیارتی اصفهانیها، تهرانیها، قمیها، تبریزیها، خوزستانیها و همه شهرهای ایران دلش را شاد میکند. اما مشهدیها بوی همسایه را میدهند.
کنارشان مینشیند و با بسیاری از آنها رفاقت میکند. گاهی از این کاروان به کاروان دیگر میرود و روضههای توسل را جا نمیاندازد. میشنود و اشک میریزد. میگوید: «دوران حضور در نجف تغییر اساسی در من ایجاد کرده بود. زندگیام نظم یافته بود. تمام حوائجم را بیواسطه به مولا میگفتم.
انگار دختری از پدرش چیزی بخواهد. حتی یادم هست برای گرفتن گواهینامه استرس زیادی داشتم و به حضرت متوسل شدم.
تمام کارهایم به سمت رضایت او سوق یافته بود. حتی برای آموختن زبان انگلیسی به او متوسل شدم. هر خواسته کوچک دیگری را از او میگرفتم.»
هر هفته پنجشنبه و جمعه برایشان شور دیگری دارد. ساعت ۱۴ از سرکار باز میگردند و پس از اندک استراحت راهی کربلای معلا میشوند. هر شب جمعه حرم سیدالشهدا بودن یک سعادت مستمر در طول این دوران است.
هم نام بودنش با حضرت زینب دل او را با روضههای ارباب بیشتر مأنوس میکند. بیشتر ایام شادی و غم اهل بیت را در کربلا یا نجف بوده است. میگوید: «جمعهها زائر کاظمین و سامرا بودم و دعای آل یاسین و ندبه را در ماشین میخواندم و برای دکتر و همسرشان که واسطه این همه خوشبختی بودند دعا میکردم.»
دمای هوا گاهی به ۵۰ درجه میرسد. شلوغی و ازدحام بیماران در درمانگاه گاهی بسیار زیاد است. از دیگر شهرهای عراق هم برایشان گاهی بیمار میآید. از حله، ناصریه، بغداد، کربلا، کوفه و موصل که باعث میشود او با فرهنگهای مختلف عراقی آشنا شود. گاهی هم به وادیالسلام میرود.
بر سر مزار آقای قاضی که علاقه خاصی به او دارد. اما تردد مداوم میان مشهد و نجف برایش سخت است. در همین زمان دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ است و باید پایاننامه را تحویل بدهد. دوره دانشگاه طولانی شده و از دانشگاه اخطار دریافت میکند. آخرین سفرش در آذرماه است که گلایه کوچکی از خستگیاش به حضرت میکند.
درمانگاه ما خیریه و بسیار موفق بود و همین باعث اعتراض پزشک زنان در نجف شده بود
در سفر بعدی اتفاقات دست به دست هم میدهند تا درمانگاه تعطیل شود. زینب ادامه میدهد: «درمانگاه ما خیریه و بسیار موفق بود و همین باعث اعتراض پزشک زنان در نجف شده بود. وقتی خبر لغو برنامه را شنیدم مکدر شدم و به حرم امام رضا (ع) پناه بردم. هر روز به حرم امام رضا (ع) میرفتم تا بار دلم را سبک کند. دوری از حرم امیرالمؤمنین (ع) یک سال به طول انجامید.
پایاننامهام را دفاع کردم، ولی از التهاب درونیام کاسته نشد. چندباری سفر زیارتی رفتم تا اینکه در اربعین بار دیگر توانستم در درمانگاه حضرت به زوار اربعین خدمت کنم. روز اربعین پایین پای حضرت سیدالشهدا (ع) خدمترسان زائران بودم. اطراف ضریح ازدحام زیاد بود و من باید بیماران را در محل ویزیت میکردم. ۴۸ ساعت زیر قبه بودم. بعد از مدتها فراق طعم وصل را میچشیدم. حس میکردم کبوتر حرم هستم.»
آنها دوباره نیازسنجی میکنند و این بار به سراغ چشمپزشکی میروند و درمانگاهی در شارع الصادق تأسیس میکنند که متخصصان ایرانی مستقر شوند. با بیمارستان خاتمالانبیا هماهنگ میکنند تا چشمپزشکان خیر و متخصص این کار را بر عهده بگیرند.
زینب میگوید: «هیچ وقت این خبر را فراموش نمیکنم. قرار شد با دکتر ابریشمی و دکتر درخشان به نجف بازگردیم.
دکتر ابریشمی انضباط کاری و تلاش خستگی ناپذیر داشت. من تخصص چشم نداشتم، ولی کارهای اجرایی مانند ارتباطات و تأمین امکانات بر عهده من بود. حس کمک به پزشکانی که از همه نقاط کشور آمده بودند خیلی خوب بود. عراقیها با عنوان «دکتوره زینب برگشته» مرا خوشحال میکردند.»
باز هم روزهای خوب زینب کنار بابا فرا رسیده بود. ادامه میدهد: «من حدود یک سال را همراه آنها بودم تا اینکه درمانگاه پا گرفت و دکترهای ایرانی دیگر غریب نبودند. وقتش رسیده بود که دیگر به کشورم بازگردم. پس از آن یک بار دیگر با گروه دندانپزشکی به عراق برگشتم. گروه دندانپزشکی با کمک دانشگاه چشم پزشکی یزد یک سال است که به راه افتاده است و من حدود ۳ ماه همراهشان بودم. این تجربه بسیار برای من ارزشمند است تا به چشماندازی که دارم برسم.»
او میخواهد یک کلینیک مجهز بارداری تأسیس کند که سلامت زنان را از بلوغ تا یائسگی در بر بگیرد. چشماندازی که الان یک آرزوست، ولی امید دارد روزی به آن برسد. معتقد است: «هرکس یک رسالت و سفر شخصی دارد. پس به اندازه ستاره کوچکت نور بده. در حد خودم دوست دارم برای بانوانی که بسیار آسیب پذیر هستند، کاری کنم.» زینب باور دارد که دوباره به دیار محبوب باز میگردد و این هجران باز وصل به دنبال دارد...